دانلود رمان هزار و سیصد و سکوت به قلم زهرا علیرضایی با لینک مستقیم، نسخه کامل پیدیاف، اندروید، آیفون، جاوا با بهترین فونت pdf , apk
گرچه مغزم مسلسل وار دستور گریز صادر می کرد؛ اما دستم، جانِ بستنِ پنجره را نداشت. پنجره ای که ناجوانمردانه، در پس هوای یخ زده اش، رایحه ی لطیف عطر او را، مهمان اتاق کرده بود. نمی دانستم کدام از خدا بی خبری، به سلیقه ی شیرین خاطرات من، دستبرد زده و دارد آن سوی پنجره، بوی سال های گذشته را بر سر دلِ دلتنگ من می کوبد.
تحمل فشار اضطراب و استرسی که بودن در مطب دکتر به روحم وارد کرد من را به شدت بد خلق و بی حوصله کرده بود برای همین هم در پاسخ دادن به او ملاحظه و آرامش را کنار گذاشتم. همونجا که جنابعالی توی این دو روز تشریف داشتی لحظه ای مکث کرد؛ انتظار چنین برخوردی را از من نداشت. من که برات توضیح دادم. انگشت شست و اشاره ام را روی پلکهای دردناکم مت شست و اشاره فشردم. منم هزار بار برات توضیح دادم که وقتی جواب تماست رو نمیدم
حتما توی شرایطی نیستم که بتونم حرف بزنم بعدا خودم باهات تماس میگیرم. لحن تندم او را وادار به عقب نشینی کرد. خیلی خب باشه من فقط نگرانت شدم چرا دعوا داری؟ من هم کوتاه آمدم. دعوا ندارم فقط احتیاج دارم یه کم با خودم خلوت کنم تا آروم شم. نفس عمیقی کشید؛ ای بابا، تماس گرفتم که بگم امروز عصر بریم یه قهوه با هم بخوریم ولی با این حساب امروز از قهوه خبری نیست فردا بریم. آن فردا برویمش یک جمله ی به شدت خبری بود و هر چقدر هم لحنش را زیر و رو میکردی خبری از پرسش در آن نبود.
برای این که یک جوری از زیر این دعوت اجباری، شانه خالی کنم، آخه فردا کار دارم. تشرم زد: دیگه داری بهونه میاری ها قبلا هم گفتم نمیخوای من رو رک و پوست کنده بگو نمی خوام که منم حساب کار دستم بیاد. لعنت به این عادت اصلا لعنت به تمام عادت های دنیا! عادت جایی ته دلم میخواستم این ارتباط عجیب و غریب پابان بیابد اما بخش معتاد مغزم او را برای حرف زدن های…